رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

حقیقتی شیرین

روزهای پایانی

امروز جمعه 26 آبان یادمه پارسال این موقعها بود که من برای داشتن یه فرشته کوچولو تلاش میکردم و عاجزانه از خدا میخواستم که خوشبختیه زندگیمون رو تکمیل کنه یادمه روز عاشورا ناخوداگاه گریم گرفت و زیر لب آرزوی داشتنت رو میکردم و خدا صدامو شنیدو تورو به ما داد و ازمون قول گرفت که تا اخر عمر ازت مراقبت کنبم  وحالا الان من دیگه دارم روزهای پایانی با تو بودن رو میگذرونم عزیزم یه حس عجیبی دارم که نمیتونم برات بنویسم ولی مطمئنم که همه ی مادرا تو این روزای آخر همین حس من و دارن دلم برات تنگ میشه با این که میخوام ببینمت ولی دلم برای این روزای که تو دلم هستی و تکون میخوری تنگ میشه وقتی که فهمیدم خدا تورو به دلم هدیه داده اصلا ...
30 آبان 1391

شمارش معکوس

دختر نازم روزها از پی هم میگذره و من و تو داریم به اون روز بزرگ نزدیک و نزدیکتر میشیم خیلی خوشحالم که دیگه میتونم ببینمت بغلت کنم ببوسمت وای که نمیدونی  الان چه حسی دارم وقتی به این فکر میکنم که از هفته های دیگه من دیگه تو خونه تنها نیستم و تنها دغدغه زندگیم تو میشی و خودمو تجسم میکنم که دارم شیرت میدم یا دارم میخوابونمت کلی برای خودم ذوق میکنم  چه حس قشنگیه مادر بودن خدایا شکرت ..... دیروز برای اخرین بار رفتم سونو گرافی یهو دلم گرفت کلی گریم گرفته بود نمیدونم چرا  ولی گریه نکردم ...  دخترم حسابی بزرگ شده رحم حاوی یک جنین زنده و فعال با نمایش سفالیک میباشد ضربان قلب چنین طبیعی است ال...
30 آبان 1391

قصر پرنسس راسپینا

سلام دختر قشنگم بلاخره بابایی همت کرد و از قصرت عکس انداخت البته یه کوچولو از وسایلات مونده فقط یه کوچولو  مبارکت باشه دختر قشنگم                                                                             &...
19 آبان 1391

3 شب خیلی سخت

دختر قشنگم خیلی وقت بود که برات چیزی ننوشتم این روزها جز ناراحتی و دل شکستن روزهای خوشایندی نبود دل هممون به درد اومد  28 مهر ساعت 1.30 بامداد بود که رسول از درد معده از خواب بیدار شد و به خودش میپیچید با هم رفتیم دکتر دردش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و از دست من هم هیچ کاری ساخته نبود دکتر بهش سرم زد ویک سری آمپول ولی همچنان درد داشت و با التماس به من نگاه میکرد و میگفت چرا خوب نمیشم نگاههای رسول درد من رو بیشتر میکرد من تنها اشک میریختم وزیر لب فقط صلوات میفرستادم ساعت نزدیک به 3 بود من رفتم پیش دکتر وگفتم آقای دکتر شوهرم خوب نشد دردشم بیشتر شده دکتر گفت از دست من دیگه کاری ساخته نیست باید برین بیمارستان دکتر گفت ال...
11 آبان 1391
1